خدا خنده می زند به چشــم های روشن م
هر چی شد نگذر از من....
زیر درخت توت نشسته بودیم.بلوز چارخانه آبی که خیلی به او می آمد تنش بود.گفت احساستو دوس دارم.بنویس.خندیدم.گفتم من نوشتن بلد نیستم.من فقط تو رو بلدم.تو رو باید زندگی کرد.تو رو نمیشه کلمه کرد.گفت بنویس.حرفاتو دوس دارم.گفتم برای نوشتن باید یه رفتنی باشه،یه بغض،حسرت،شکستن،رفتن،درد باشه که نوشت.خوشبختی کلمه نمیشه گلم.نگاه م کرد.موهای م را بو کشید.خواندم برایش موهای بلندم دیازپامی برای دست های بی خوابت.نگاه م کرد برای م خواند تو مثل فصل زمستان.....پرسیدم چرا زمستون؟گفت تو اب می شی.گفتم من آب نمیشم مگه اینکه....دست کذاشت روی لب هایم.گفت هیس فقط بنویس.احساستو دلت وخودتو دوس دارم.اشک پشت چشم های م نی نی کرد.گفت م من کجای زندگیتم؟دست گذاشت روی قلبش.گفت اینجا.گفتم چه جای خوشگلی،دوسش دارم.چشم هایش را بست.سبزه های که از چمن کنده بودم ریختم روی صورتش.خندید.خندیدم.گفت تو چشات چقد زندگی ریخته....
گدرم.گالمام.هامو اومیدم عشق .من یولومو تاپموشام،عقلمه عشقی اوستونو دوزدمیشم.قلبیمه چاقادوم یرنن.گویدوم سنین قلبین یرنه.آقلاتما،اینجیتمه،جانومو آل یرینه.هر نه اولسون منن گچمه.گچمه که من سن سیزاولرم.....
میرم.نمی مونم.همه امیدم به عشق.من راهمو پیدا کردم عقلم و رو بنای عشق می سازم.قلبمو در میارم و می زارم عمیق ترین جای قلب تو.گریمو درنیار.منو نرنجون.به جاش جونمو بگیر.هر چی شد نگذر از من.از من بگذری می میرم بدون تو.....
طولانی می خوامت....
کاغذ ها را چیده ام دور خودم.خودکار آبی توی دست هایم است.می نویسم.یک روز هم می رسد که دستت را می گیرم و می برمت یک جای خیلی دورباهم بودنمان را جشن می گیریم.یک جایی که آسمانش آبی باشد.دریا داشته باشد.روی ماسه ها سایه بانی بزنیم.کنار دریا راه برویم و صدف جمع کنیم....اشکم در می اید.چرا باید با نوشتن صدف جمع کنیم اشکم در بیاید؟پنجره را باز میکنم.هوا ابری است و آسمان سیاه.ژاکت ماه مان را می پوشم.از سرما لرز می گیرم.چند روز دیگر از بهار مانده؟پس چرا حال این اسمان لعنتی خوب نمی شود؟ماه مان با دخترش رفته خانه عروسش.نرفتم.حرف های تکراری بی منطقشان را از حفظ م.نامزدی مهتا دارد بهم می خورد و نمی توانم درک کنم بی منطقی بزرگ ترهارا.مثل بچه ها لجبازی می کنند و حواسشان نیست به دلداگی فرزندشان.مهتا غمگین است چون دلش گیر مردش است.اختلاف بین خانواده ها کلافه اش کرده است و دل سرد.گفته بودم اگر مردت را دوست داری دل بکن از این اتفاق های مزخرف و برو پی زندگیت.که با اشک های مادرش روبه رو شدم و لال.عشق دلیل خوبی نیست برای گذشت و صبوری لابد.من دیوانه ام که فکر می کنم زندگی یعنی عشق.چرا من چیز دیگری جز عشق نمی خواهم؟از صبح شکوهی دارد می خواند می ترسم تنها شم بدون نگات دوباره.باید شام درست کنم.حوصله ندارم.دوباره خودکار آبی را توی دست هایم می گیرم و فکر می کنم جمع کردن صدف ها کار احمقانه ایست برای عشق بازی.بهتر است دخترسرش را بگذارد روی پاهای مرد و مرد.....خسته ام.افسردگی هوار شده روی سینه ام.باران دارد دیوانه ام می کند.حال م خوب نیست اصلا….
بزار مهتاب و پیرهن کنم،چشم تو رو روشن کنم....
برای م گل قلمه کرده بود،گفت اسمشو نمی دونم چیه،اما ببین چه برگاش سبزه،نباید افتاب بخوره.دست کشیدم به برگ های که بلند بودن و باریک.گفتم بوی خزه میده که!گفت ادم یه جا بمونه خزه می بنده. آرام گفت م من خزه بستم؟گفت نه.اما داری سی ساله میشی وهنوز به این چیزای کوچیک دل خوشی.به خودت بیا دختر.بعد چشم های م باران شد.پرسیدم منو تو سی و پنج سالگی چه جوری می بینی؟گفت یه خونه داری با یه عالم گل.به دخترت داری شیر می دی.به پسرت هم داری یاد می دی ب مثل بابا.موهایم را باز می کنم.گفت آشپزی ات خوب شده اما نه به اندازه مال منا.میدونی که من تجربه م بیشتر از تو.مهدی باید پز منو به شوهرت بده.خنده ام گرفت.یه باغچه داری پر از گل.درخت میوه هم باید داشته باشی چون مردت ورشکسته میشه از بس برات میوه ده کیلو ده کیلو بخره با یه یکی دو کیلو هم که چشت سیر نمیشه.خندیدم.تکیه می دهم به پاهایش.می گویم مثل رویاهای که برام می بافی موهامو قشنگ بباف.گفت بیا از ادمی حرف بزنیم که تو زیادی دوسش داشته باشی،اونم تو رو زیاد ترتر دوس داشته باشه.بعد از مردرویاهایم گفت.گفت دل تو باید ببره.چشم ابروش مشکی باشه.گفتم حالت نگاهش شبیه اقا م باشه.گفت قدش بلند باشه.گفتم گردنش بوی خوب بده.گفت هیجان و حستو دوس داشته باشه.گفتم صداش قشنگ باشه. پرسیدتو چرا این همه صدا دوس داری؟گفتم اروم میگیره دل م.گفت چه کاریه یکی اینجوری ریز ریز کنیم؟یکی باشه که تو کنارش اروم بگیری.گفتم اون م اروم بگیره.گفت نبات ببخش.گفتم بخشیدم خیلی وقته.اما نمی تونم فراموش کنم.بغض کردم.باران داشت می خورد به شیشه های پنجره.می روم توی بالکن.دست هایم را دراز کردم که قطره های باران را بگیرم.دست هایم را گرفت گفت آن مرد در باران با اسب امد.گفتم فعلن که میبینی یه خر هم نداره با خر بیاد.گفت هیس دیدی مرغ امین همین الان از رو شونه هات پر کشیدا.غرق شده بودم توی نبات سی و پنج ساله. دل م خاسته بود یک امشب،به خانه ای فکر کنم که حیاطش باغچه ای دارد با گل های یاس و رز سفید و قرمز.درخت گیلاس هم دارد.خانه پر باشد از بوی زندگی.به پسری که دارد با خواهرش بازی می کند.مردی که جلوی تلویزیون خوابش برده. چقدر دوست ش دارم؟؟؟من به مردی فکر کردم که با بوی تنش آرام بگیرم.به مردی فکر کردم که تمام دل خوشی هایم خنده اش باشد.....
دست من و بگیر حال م جهنمه....
جلوی آینه ایستاده بود وداشت کرم پودر ها را امتحان می کرد،قرار بود برود کافه به دیدن مرد.یک هفته ی می شود که تمام پاساژ های شهر را زیر پا گذاشته،دنبال بهترین برندها بود.تمام زورش را زده که زیباتر شود. پرسید نبات صورت م خیلی شکسته شده؟چین و چروک دور چشمم معلومه؟می گفتن خانم همکارش آنقدر زیبا هست که هر مردی که ببیندیک دل نه صد دل عاشقش می شود.زن خودش هم که قیافه نداره.مرده دیگه،تقصیری نداره.چقدر بیزارم از این جمله ،مَرده دیگه.هوس رانی مرد را با همین یک جمله توجیه می کنند.خندیده بودم به باورهای احمقانه شان.مردفقط خاسته که حرف بزنندبعد سه سال.نگاهش می کنم،می گویم اگه مرد حواسش پی چین و چروک صورتت باشه،یعنی نمی خادتت،دوست نداره،و تو نمی تونی این حسشو عوض کنی.نگاه م می کند.می گویم خودت باش.همون جوری که همیشه هستی،بدون آرایش بزار ببینه گودی چشاتو بزار ببینه چین های گوشه چشاته.بزار خودتو ببینه.بزار ببینه رفتنش باهات چیکار کرده،بزار عشق و ببینه.دستمال توی دست های م را می گیرد و نگاهم می کند.
سنین حسرتین....یانموشام....
سلام
خوبم.....تو خوبی؟....روزگار دلت چگونه است؟......کارآموزشگاه سخت م امده...اگر به من باشد اصلا نمی روم....تنبل نیستم اما من با این همه انرژی...نه ارضای م نمی کند.....برای خاطر یکی از دخترها می روم.....بعد از کلاس تارش را بر می دارد....برایمان می زند و می خواند......بهار صدایش قشنگ است.....هنوز صدای خوب را می میرم......چند روز است بین موهای بلند سیاه م یک تار موی سفید دیده ام.....هر روز جدا می کنم و نگاهش می کنم.....دارم پیر می شوم؟...به ماه مان که نشان دادم گفت سفید نیست جو گندمیه....دروغ گفت برا خاطر دل من......خیلی وقت است کسی برا خاطر دل م کاری نکرده.....تو چرا نیستی ؟....دل م برایت تنگ شده.....دیگر کلاس های نوشتن م را نمی روم....مربی دست نوشته ای که زیادی دوست داشتم را انداخت توی سطل زباله.....گفت اینا نوشته نیستن.....بغض کردم....دیگر نمی روم.....راست می گفت.....تمام نوشته های من پر شده از رفتن ها ....نرسیدن ها...حسرت....به هر بهانه ای.....مریم می گفت سخت است مردی را پابند کنی...یک زن ایده ال را به تصویر کشیده بود.....من گفته بودم نه....فقط کافیست زن خودش را زیبا ببیندحتی شده نقش بازی کند که زیباست......انقدر زیبا که مرد باور کند زن زیباست.... زنی که خودش را دوست داشته باشد زیباست...دست های زن بلد باشد نوازش کردن را......شاد باشد....توی عشق ورزی بلد باشد لذت بخشی و لذت بردن را.....حرف شنوی داشته باشد حتی به ظاهر.....تا مرد احساس قدرت کند....بلد باشد غذاهای خوشمزه بپزد....مراقب مرد باشد بدون اینکه مرد بداند.....بی پروا باشد و تنش را از مرد دریغ نکند....خندیده بود...خنده داشت حرف های م؟.....دارم پیر می شوم اما هنوز فکر می کنم تمام زندگی یعنی عشق.....من عشق را بلد نیستم...شاید برای همین است که نوشته هایم خوب نیست....داستان هایی که ناتمام رهایشان می کنم......بهارهمه چیز را کلمه می بینم.....این آزارم می دهد.... فندقی دست های کوچک و تپلش را گذاشته بود روی شکمم و داشت لاک می زد....آبی لاجوردی....تی شرت طوسی رنگ م را لاکی کرد.....دخترک بزرگ شده.... هایده گذاشتم....خاموش کرد...گفت عمه گرییی...تو ناراحت میشی.....آهنگ بزاربرقصیم.....دل م غنج می رود برایش.....خانم جان م هم خوب است....هنوز همان گونه است ببینی مطمئن می شوی که پیری سراغ این زن نمی رود....انگار طلسم دارد.....موهای حنا شده اش را می بافد و می اندازد پشتش......هنوز پسر کوچکش را دوست تر دارد.....هنوز منتظر روزی است که پسرش بیاید دستش را بگیرد و ببرد خانه اش....می بینی؟با تمام بدی هایی که کردباز دوستش دارد.....این احساس ما ارثی است.....هر کس که ما را ازار دهد....بیشتر دوستش داری م.....دیدی تقصیر دل من نیست.....این ژن ارثی است.....بهار اینکه ادم کسی را دیوانه وار دوست داشته باشد و از او بگذرد سخت است یا کسی را دوست نداشته باشد وباید با ان باشد سخت تر است؟....بهار از کلمه خسته شده ام.....دل م می خواهد حرف بزنم تا خود صبح......بیا بهار....من دروغ گفت م ....حال م خوب نیست......بهار بیا.....بیا دختر رختخواب ها را توی ایوان پهن می کنم و تا خود صبح حرف می زنیم....گریه می کنیم...می خندیم.....بهار حال م خوب نیست دخترک....بیا....
سنه قوربان جیرانوم.....
پیراهن بلند سرخابی را تن م می کنم.....موهایم را رها می کنم روی شانه های م.......بالای چشم های م را مداد سیاه می کشم.....پایین ان را سبز.....لبخندم را قرمز می کشم.....خودم را توی اینه نگاه می کنم.....می چرخم....گوشواره های بلند مروارید را توی گوش م می کنم.....دستبند مسی که وسطش دو پاپیون است بین ان ها یک لاو.....پرستو برای تولد م خریده را دست م می بندم......دوباره نگاه می کنم.....می روم دور تر.....موهای سیاه بلندم را سنجاق می کنم به گل های قرمز.....اهنگ ترکی را پلی می کنم....کسی خانه نبود.....من بودم و تنهایی.....من بودم و دلتنگی....امروز نبات غمگین را نمی خاستم......فکر کرده بودم باید شاد باشم....باید تنهایی را دوست داشته باشم.......فرداها را سپرد م به خدا...گذشته ها را فراموش کردم.....حتی برای چند ساعت.....فکر کرده بودم چرا باید غصه بخورم؟وقتی هیچ کاری از دست م بر نمی اید؟....وقتی من هر چقدر هم زور بزن م باز این خداست که باید بخواهد.......وقتی خدا ادعا می کند من را دوست تر دارد......پس همه چیز را سپردم به او...گفتم حواست باشد به دل م همین......بعد خودم را سپردم به اهنگ...اولش فقط راه رفتن بود و دور خود چرخیدن...رقص م نمی امد....اما بعد با اهنگ هماهنگ شدم......کمرم را تاب دادم...دست هایم را...پاهایم چه خوب بلد بودن با اهنگ پا به پا برقصن......رقصیدم......حال م خوب شد....صورت م گل انداخت....خیلی وقت بود تنهایی نرقصیده بودم......من هنوز هستم....هنوز زندگی را از یاد نبرده ام....هنوز هم می توان م....
تولدت مبارک.....
امشب کم تر از شب قدر نیست.....امشب خداگفته دست هیچ کس خالی بر نمی گردد.....امشب را شب زنده دار باشیم...حتی اگر ذکری نگفتیم....امشب فقط بیدار باشیم.....به مردی فکر کنیم که هزار و خرده ای سن دارد.....به مردی که آخرین بازمانده خدا روی زمین است....به مردی که بوی حسین می دهد..سلام بدهیم به کسی که عین الحیات است...خود سرچشمه زندگی.......امن یجیب بخوانیم که بیاید....من خسته ام....دل م تنگ است برای بوی حسین......و ان یکاد بخوانیم و فوت کنیم سمت.....کدام سمت؟؟؟؟.....
همش بغض دارم....ته دل م یک جور عجیبی مستاصل است.....نبات گم شده.....سال هاست که دیگر نمی بینمش....بغض...بغض...بغض....
امشب دعا کنیم برای همدیگر که خدا با رنگین کمانش قصه دل ما را بنویسد.....اول دعاهایمان هم برای حال خوب مهدی دعا کنیم.....دعا کنیم وقتی ما را می بیند لبخند روی لبش بنشیند....دعا کنیم زود بیاید.....تنهاست....
من تنهایی غذا خوردن دوست ندارم....وقتی می آیم خانه باید کسی منتظرم باشد....تنهایی خرید کردن دوست ندارم...تنهایی سفر کردن دوست ندارم....تنهایی خندیدن معنی ندارد...تنهایی گریه کردن مزخرف ترین حس دنیاست......مهدی من تو را بلد نیستم..اما دل م برای این حجم بزرگ تنهایی ات سوخت اقا....کاش امشب سری به دل مضطر من هم بزنی.....مهدی یک فنجان چای با عطر گل محمدی بریزم برایت؟.....
بغض دارم....دل م گریه می خاد....
من بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی ادم هایی هستم که ازم بیزار بودن
سمانه اولین کسی بود که گفت نبات اولین بار انقدر ازت بدم اومد که نگو.....تازه امده بودیم این محله......یک گوشه ایستاده بودم و داشتم ابنبات می خوردم....سمانه امد جلو و گفت تو خواهر محمدی؟....جوابش را ندادم.....بستنی دو قلوی کیم اش را نصف کرد و گفت بگیر..اول فک کردم محمدهستی که روسری سرش کرده.....ما می خایم وسطی بازی کنیم میای؟.....نگرفتم و نرفتم......سمانه می گویدانقد ازت بدم اومد....دل م نمی خاست دیگه ریختتو ببینم....تمام نفرتش را ریخته بود توی کلمه ها....وقتی ان روز بالای سرش قند می سابیدم و به مهدی گفتم خوب رفیق م دزدی... وبغض هایم را قورت دادم.....سمانه گفته بود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی م هستی.....سمیرا بعد ها گفته بود....نبات اون روز تو حیاط مدرسه تو حیاط که جمع شده بودیم تو با همه دست دادی و حرف زدی رسیدی به من انگار منو ندیدی هیچی ازم نپرسیدی....انقد ازت بدم اومد...وقتی آن روز توی حیاط زیر درخت توت زار زد و شانه شدم برایش...گفته بود فکر نمیکردم دختری که اولین بار اون همه ازش بدم اومده یه روزی بشه بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی م......سحر همیشه می گوید اولین روز توی سالن دل م نمیخاست تو باشی....هیچ وقت هم نگفت چرا....اما گفته که چقدر توی اولین روزها از من بدش امده...آن روزی که دخترش را بغل کرده بودم و او با تمام بغض هایش هق هق زده بود و من گوش شده بودم....گفته بود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگیم هستی....رقیه توی خوابگاه....آخر های ترم بود....یک شب رختخواب پهن کرد...داشتم ساختمان داده می خواندم.....دیدم دارد نگاهم می کند....گفته بود تمام زورم زدم که باهات هم اتاقی نشم و نشد.....از بقیه بچه ها شنیده بودم که از من بیزار است....اما دلیلش را نفهمیدم.....گفته بودم چرا از من بدت می اومد؟...خندیدو نگفت....وقتی روز تولدم برای م زنگ زد و من حتی فکرش را هم نمی کردم که یادش بماند گفته بود....نبات تو بهترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی م هستی..نعیمه همکاری که انقدر عاشق م شده بود که دلش می خاست زن برادرش شوم.....مژگان امروز گفت نبات اولین برخوردتو درست کن.....من بلد نیستم....اولین برخوردم چگونه باشدکه دوست داشتنی به نظر بیایم؟....چگونه باشم که اگر دوست داشتنی نباشم لااقل نفرت انگیز نباشم؟؟؟....چرا بهترین های زندگی ام اول از من بدشان امده؟.....من بعد از دختری به دنیا امده ام که مُرد....صورت سفید و چشم های ابی داشته....من گندمی با چشم های قهوه ای تیره....حتی ماه مان هم ان روزهای اول من را دوست نداشته....چگونه به ادم هایی زندگی ام بگویم من را فقط با یکبار دیدن کنار نگذارید....صبر کنید...مجال بدهید....تلخی قصه وقتی است که گاهی بعضی از ادم ها را فقط و فقط یکبار می بینی...تا ابد داغش می ماند به دلت...که اگر دوستت داشت....آخ...
سمانه رفیق 18 ساله...سمیراو مژگان رفیق 15 ساله....سحر و رقیه و فرزانه رفیق 8 ساله....
بریم بندری میای وسط؟
همیشه که نباید نوشت
سبد پر از رخت های چرک
خانه ی گرد گیری نشده هم شعر است
شعری تلخ و ناتمام
از زنی که تمام شده است*غلامی
+من قبل ترها تو بلاگفا هیچ وقت عنوان نداشتم.....اینجا که اومدم آهنگ هایی که گوش می کنم میشه عنوان م.....الان هم نمی دونم این اهنگ از کجا پیدا شده که داره می خونه.....با من از عشقت حرف نزن نزن....اشکاتو پاک کن....چیه چیه......بریم بندری میای وسط...اذری؟لری؟...تکنو.....:)
این دل ماله تو بود...وای از رفتن تو،از دنیای حسود....
باران می اید....پنجره اتاق را باز کرده ام....شکوهی می خواند....اون که تو دل م جاشه...با عشقی که تو چشماشه....ای کاش مال من باشه......بغض می کنم...دل م بی خودی گرفته...من دل م می خواهد بروم زیر باران....دل م می خواهد کسی باشد که دست م را بگیرد و ببرد زیر باران...زیر باران راه برویم...من گریه کنم....گریه کنم...تا مغز استخوانم خیس شود.....بعد برویم همان کافه خلوت.....کافه ای که صندلی های چوبی اش را بیرون گذاشته....کنار پنجره های بلندش پر شده از گل.....بعد گلنازش باشم....شاید هم گل بهارش....صدای مخملی اش گوش هایم را نوازش کند....حال چشم هایم خوب شود......بگویید همه چیز درست میشه.....جمله اش پر باشد از نوازش.....دیگه گریه نکن....لحنش دستوری باشد...یک جوری با اطمینان بگویید....من باور کنم...دیگر گریه نکنم...باور کنم همه چیز درست می شود....باران تمام بغض ها و درد هایم را با خود بشورد....دل م گرفته....هزار سال است که زیر باران قدم نزده ام....رخوت تسخیرم کرده.....پشت پنجره ایستاده ام و باد سر به سر موهای م می گذارد....دل م عجیب گرفته.....
خدا توی بارانش چه ریخته که این همه با خود غم می آورد و دلتنگی؟بوی خاک باران خورده من را مست می کند و افسرده.....
شک دارم به آدمیزاد بودنم.....از دیروز تا خود الان بیشتر از ده کیلو گوجه سبز خورده ام....فشارم؟....حالش خوب است....اصلا چیزی بنام فشار در من وجود دارد؟.....شک دارم.....چقدر دل نشین می گوید این دل مال تو بود....